loading...
دفاع مقدس
.: اطـــــــــــــــــــــــــــــــــــلاعیه :.



بسیجی بازدید : 275 چهارشنبه 18 دی 1392 نظرات (2)

«حاج عبدالحسین کارگر» رزمنده کهن سال مازندرانی با بیش از 88 سال سن یک روز صبح به دلش می زند که خودش را نو نوار کند.

دستی به محاسن سفید و سرش می کشد! با خودش می گوید:

«بروم یک صفائی بدهم!»

یا علی گفت و از سنگر به سمت آرایشگاه صلواتی رفت.

آرام قدم بر می داشت و با خودش گفتگوی دوستانه ای راه انداخته بود.

«ببین حاج عبدالحسین! امروز حال خوشی داری! اینطوری خوبه، هم یک صفائی به خودت می دهی، یک گپی هم با همشهری ات زدی.»

 آریشگاه صلواتی متعلق به حاجی علیپور ساروی است، حاجی حرفه زندگی اش آریشگری است، حدود پنجاه سالی کمتر یا بیشتر می شود. روزگار چرخیده و پایش به جبهه باز شده و با خودش تجهیزاتی هم مثل: قیچی و شانه آورده، یک دکان آرایشگری صلواتی در ارتفاعات ماووت برای خودش دست و پا کرده.

پیرمرد وارد آرایشگاه می شود.

«سلام علیک همشهری!»

دستی به سرش می کشد،

حاجی علیپور می خندد، با احترام تحویلش می گیرد و می گوید:

«حاجی اولین مشتری من، اولین شهیده عصر امروزه، بیا بنشین جانا که با تو حرف ها دارم.»

طبع آرایشگر صلواتی ارتفاعات بوالحسن گل می کند!

صندلی آرایشگاه جعبه مهمات رنگ رو رفته ای است.

 آرایشگاه همه چیزش جنگی است!

حاجی علی پور، چفیه ای به رسم پیش بند، دور گردن حاج عبدالحسین گره می زند، هدایت اش می کند به سمت صندلی آرایشگاه، قیچی اش را دو سه بار «قریچ قریچ» صدا می آورد، یک دستی به موهای حاجی می کشد، قدری آب می پاشد، موها خیس می شوند. آرام شانه می زند، یک رزمنده چاق و تپل وارد می شود، دو نفری نگاهی به قد و بالای مرد جوان درشت اندام می اندازند، نرم و ملایم، اما نامحسوس لبخند می زنند، در گوشی به  هم می گویند:

«اگه این پسر تیر بخوره و ناکار بشه، هفت تا برانکارد باید بهم چفتش کنند تا جا بگیره، جوان خوبی است، می نشیند. جعبه مهمات می خواهد ترک بردارد.

حاجی علیپور به رزمنده جوان می گوید:

«شاهد باش!»

جوان رزمنده می گوید:

«شاهد چی؟»

حاجی علی پور می گوید:

«صبر کن تا ببنی!؟»

چند رزمنده دیگر وارد می شوند.

حاجی علیپور مشغول اصلاح سر عبدالحسین است.

جوان ها سلام می کنند و می نشینند.

حاجی علی پور یک مرتبه و نیمه کاره، اصلاح سر عبدالحسین را رها می کند، به عبدالحسین می گوید:

«حاجی! بیا یک شرطی با هم ببندیم. تو شهید شدی، من را تو بهشت شفاعت کن، باشه، قول بده.»

عبدالحسین می گوید:

«ای بابا، من کجا، شهادت کجا!؟ شهید شدن از این جوان هاست. اشاره می کند به جوان ها...»

حاجی علی پور قیچی و شانه را می گذارد؛ گوشه ای می نشیند، من سر حرفم هستم، بله را بگو  تا من بلند بشم.

ماجرا واقعاً جدی می شود.

جوان ها می زنند زیر خنده، می گویند:

«حاجی جان! این چه حرفیه، انشالله شهید بشی، مگه حضرت ذکریا(ع) هم سن و سالت نبود که فرشته ها بهش نازل شدن، حالا هم حاجی علیپور ساروی بهت داره بشارت شهادت می ده دیگه، بگو بله، یا علی حاجی.»

حاج عبدالحسین می گوید:

«جانم به فدایت، من کجا!؟ شهادت کجا!؟ شهید شدن، مال این جوان هاست، من و چه به این حرف ها!؟ ای استاد سلمانی، همشهری جان بی خیال من بشو،  بیا سرم را  بزن که برم داخل کانتینر حمام روبراست.»

استاد سلمانی کوتاه نیامد که نیامد.

عاقبت عبدالحسین دل به دریا زد و قبول کرد، بیا جانم قبول. حاجی علیپور گفت:

«بهشت یادی از من می کنی؟»

حاج عبدالحسین گفت:

«بله قبوله، حالا که دلت را خوش کردی به شهادت و شفاعت من، تو سرم را بزن، من هم  تو را شفاعت می کنم.»

حاجی علیپور سر حاجی را خیلی خوشگل اصلاح کرد، بعد گفت:

«حاجی! رفتی حمام غسل شهادت یادت نره.»

حاجی گفت:

«حتماً، باز هم اگر سفارشی چیزی آن ور دنیا داری، بگو، اگر امری هست بفرمائید.»

حاجی علیپور حاجی را بوسید و گفت:

«انشالله شفاعت یادت نره، فقط همین دیگر ملالی نیست.»

حاج عبدالحسین رفت.

جنب آرایشگاه یک کانکس بود، داخل کانکس حمام بود. حاج عبدالحسین رفت داخل کانکس که خودش را شستشو داده، غسل شهادت بکند.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود، صدای دلخراش آژیر بلند شد.

 

همه از سنگر ها بیرون پریدند، حاجی علیپور و مشتری هاش به سمت پناهگاه دویدند. هنوز بچه ها به پناهگاه نرسیده، یک هلی کوبتر به سرعت باد از آسمان رسید، روی باند نشست، در آن حوالی یک باند هلی کوپتر بود.

خلبان با عجله از داخل کابین بیرون پرید.

 فریاد کشید.

«آهای! همه به پناهگاه برید، هواپیمای عراقی به زودی می رسه، هواپیما دنبال منه، من خودم راگم کردم، شما به پناهگاه برید! زود باشید، عجله کنید.»

هلی کوپتر به سرعت پرید، ناپدید شد.

هنوز یک دقیقه نگذشته بود، هواپیمای عراقی رسید، حاج عبدالحسین زیر دوش حمام داخل کانکس است و با خیالی آسوده دارد غسل شهادت می کند.

هواپیما عراقی فرود آمد، آمد چند متری زمین، کانکسی که حاج عبدالحسین داخلش بود را زد و گم شد.  فقط همین یک کانکس را هدف گرفت.

کانکس رفت هوا، هر تکه از بدن حاج عبدالحسین، به سوئی ناپدید شد.

لحظاتی بعد وضعیت عادی که شد، همه از پناهگاه بیرون آمدند.

حاجی علی پور، مقابل کانکس ایستاد، با خودش فکر کرد، همین چند دقیقه قبل با حاج عبدالحسین چه قراری گذاشته بود.

اشک هاش نرم نرم جاری شد و بغض کرد.

پسر حاج عبدالحسین مسوول تدارکات لشکر بود.

یک ساعتی بعد آمد سراغ پدرش را گرفت، فهمید که به چه نحوی شهید شده، رفت سراغ حاجی علیپور و گفت:

«من با چه روئی حالا برگردم خانه، به مادرم چی بگم، دست خالی، نه جنازه ای نه تابوتی!؟»

حاجی علیپور گفت:

«بیا این اطراف را جستجو کرده، شاید تکه های تنش را پیدا کنیم.»

چند متر آن طرف تر، یک پائی لای سنگ ها پیدا شد.

کف پا هنوز سالم بود!

 علی پور پای حاج عبدالحسین را شناخت.

به پسرش گفت:

«بیا این پای مقدس، پای پدرتان است.»

پسر حاج عبدالحسین گریه افتاد و گفت:

«چگونه ثابت بشه که این پای پدر منه؟»

حاجی علیپور گفت:

«بابات همسنگر منه، مدتی با هم هستیم. پدرت همین دیشب کف پاش را حنا گذاشته بود. بیا ببین، این پای مقدس حنا شده.»

بچه های دیگر هم دنبال تکه های تن حاج عبدالحسین پیرمرد 88 ساله می گشتند.

یکی از بچه ها تکه ای از پوست سر حاجی را پیدا کرد، نشان آرایشگر داد، حاجی علیپور به پسر حاجی گفت:

«بیا این هم متعلق به پدرته، من همین یک ساعت قبل سر پدرت را اصلاح کردم، ببین این پوست سر تازه اصلاح شده!»

پسر عبدالحسین، هر تکه بدن پدرش را که بچه ها پیدا می کردند، ابتدا حاجی علیپور شناسائی می کرد و کنار هم، داخل یک پلاستیک می چید، تکه ای دست، تکه ای سر، یک لنگه شکسته پا، یک کلاه، یک عینک شکسته، شکل یک جنازه کامل شد.

بچه ها با پیکر مظلوم پاره پاره شده پیرمرد مقدس وداع کردند.

حاجی علی پور، استاد سلمانی صلواتی، دست گذاشت روی جنازه، قرارشان را برای آخرین بار با حاج عبدالحسین شهید تازه کرد.

پسر، جنازه پدر شهیدش را با خود به شمال کشور، شهرستان میاندرود برد.

دیگر دست خالی نبود، با تابوتی از پدر به خانه بازگشت.

اشاره:

پیرمردشهید حاج عبدالحسین کارگر متولد پنجم شهریورماه سال 1288 هجری شمسی در یکم اردیبهشت 1366 در عملیات کربلای10 در ارتفاعات ماووت در سن 88 سالگی به شهادت رسید.

نویسنده: غلامعلی نسائی

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط امیر در تاریخ 1392/11/02 و 15:16 دقیقه ارسال شده است

فقط میشه عبرت گرفت

این نظر توسط یه بسیجی در تاریخ 1392/10/18 و 16:06 دقیقه ارسال شده است

خدا رحمتش کنه
امیدوارم شفاعت ما هم بکنه این پیر آسمانی


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
در سینه‌ام دوباره غمی جان گرفته است

« امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است »
 

تا لحظه‌ای پیش دلم گور سرد بود
 

اینک به یمن یاد شما جان گرفته است
 

"یادتان همیشه جاویدان"
 

rezakh111@yahoo.com
 

خادمی 
          
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما در رابطه با وبلاگ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 39
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 115
  • بازدید ماه : 110
  • بازدید سال : 1,020
  • بازدید کلی : 13,097
  • کدهای اختصاصی
    ساعت فلش مذهبی
    
    
    
    
     
    
    
    
    

    اوقات شرعی

    
    
    
    

    وضعیت آب و هوا

    
    
    ذکر روزهای هفته
    
     
    
    
    
    

    .


    وصیت های شهدا
    وصیت شهدا
    کارنامه عملیات ها
    جنگ دفاع مقدس